درس سوم:هوشیاری
خلاصه درس
من فهمیدم که باید کم حرف بزنم وخوب گوش کنم تا حرف های جالبی بزنم
یک روز یک پادشاهی میره برای شکار پرنده خودش باز و همراهش میبره وقتی شکار تموم میشه به باز دستور میده که بره براش آب بیاره از بالای کوه باز میره لیوانو پر میکنه تا میاد بده به پادشاه میریزه بار دوم میره همین کارو انجام میده دوباره میریزه بار سوم میره دوباره آب از دستش میفته و میریزه پادشاه که عصبانی میشه بازو میزنه زمین و میکشه و رکابدار راه میرسه میره بالای کوه میبینه یک اژدها آنجا کشته شده و زهرش روی آب ریخته و از اون آب نمیشه خورد به پادشاه پشیمان میشه چون بازشو کشته دیگر پشیمانی سودی ندارد