فصل دوم:دانایی و هوشیاری
خلاصه درس
روزی مرد دانا با مردم در کشتی در امواج دریا سفر میکردند به جایی دور مرد همینطور که به اسمان نگاه میکرد ناگهان کشتی برخورد به موج بزرگی که کشتی را چند تکه کرد ولی مرد چشم به خدا سپرد و به تکه پارای چسبید وقتی بیدار شد در ساحل بود ماهی گیری در اب بو. دید که یک مرد دارد روی ماسه ها چیزی مینویسد سریع رفت تا ببیند چی مینوسد مرد دنا بود داشت منوشت بیاموزید انچه را اموختید به دست بیاورید انچه را ماندنی است مرد ماهی گیر گفت گهشدی برای چه این هارا مینویسی روی ماسه؟مرد دانا گفت توی دریا بودم کشت ام قرق شد