درس اول: محله ی ما
خلاصه درس
محله ی ما درواره این هست که یه پسری به اسم امید به ی محله دیگه میره اون دلش برای محله ی قبلی تنگ شده بود مادرش داشت وسایل خونه رو جابجا می کرد پدرش میخواست بره برون که توی محله دور بزنه مادرش گفت که پدرت میخات برود بیرون تو هم همراش برو او و پدرش به یه بازار چه دسیدند بازار چه دکان و قنادی داشت جلو تر رفتن رسیدن به زمین فوتبال پسری را دید که یه گوشه است امید سلام کرد باهم اشنا شدن پسر گفت تاحالا تورا اینجا ندیده بودم اینجا به مهمانی امده ای امید گفت نَ خانه ام را عوض کردیم،امید گفت ایجا چه خبر است،پسرگفت نَ امروز تیم ما و محلهی بهارستان مسابقه داریم امید گفت ناراحت به نزر میرسی پسر گفت ما دوازه بان نداریم پدر امید گفت امید دوازه بان خوبی است اگر بخواهی امیددروزه بان تیم شما میشه پسر قبول کرد وقتی امید درون دروازه می ایستاد خیال همه راحت بود پا. یا. ن. خدایا شکرت
درس پراهن بهشتی میگه که نباید ستم کاری بکنیم وچیزی که دوست داریم رو بدیم به نیاز مندان
داستان این است ک یک پسر تازه ب محله ای رفته بودش اون کلاس سوم بودش هنوز ب پحله جدید عادت نکرده بود هیچ دوستی نداشت ک باهاش بازی کنه اون ناراحت بودش یک روز گوشه از خونه نشته بود و فکر کردش مادر ان ک داشت وسایل جابه جا میکرد از اون پرسید چرا ناراحتی مادر ب ان گفت اینجا دوست خوبی پیدا میکنی و مادر ب ان گفت بلند شو با پدرت برو بیرون تا یکم محله را بشناسی از بازارچه ک گذشت یک مسجد بزرگ دید
تابستان بود که امید وخانواده اش به یک محله ی جدید میروند امید هیچ دوستی ندارد ولی یک پسر را میبیند و از پسر می پو رسد چرا ما راحت هستی او می گوید چون دروازه بان ما مریض شده است وامید گفت که من دروازه بان می شوم
امید و خانوادش به محله جدید اومده بودند و امید هنوز به این محله عادت نکرده بود امید از که هیچ دوستی نداشت ناراحت بود و فکر میکرد ناگهان مادرش اومد و گفت:《 چرا ناراحت هستی ؟ نگران نباش اینجا هم دوست خوبی پیدا میکنی حالا بلند شو و با پدرت به محله برو تا با محله آشنا شو. امید مسا بقه ای دید و گفت اینجا چه خبر است؟ گفتند امروز مسابقهای بین تیم ما و تیم بهاران برگذار میشود وگفت دروازه بان ما امروز مریض است و نمیتواند بیاید وحالا ما دروازه بان نداریم پدر امید گفت امید دروازه بان خوبی است اگر بخواهید امید میتواند دروازه بان شود آن ها قبول کردند و امید در جای دروازه بان ایستاد وبه خوبی توپ را گرفت و پیروز شد حالا دیگر امید را میشناسند وبا او دوست هستند... .
درس پیراهن بهشتی به ما میگه که هرگز سعادتمند نخواهید باش مکر چیزی که دوست دارید به نیازمندان بدهید۰ این داستان حضرت فاطمه ( س) واقعه ی است فکر نکنید که غصه است
باید ما طبیعت را تمیز نگه داریم
محله ی ما درباره ی این بود که یه پسری با خانوادهاش تازه به محله ی می رود اون در کلاس سوم ثبت نام کرد او در آنجا هیج دوستی نداشت ناراحت بود واحساس آنجایی می کردپدرش که داشت وسایل خانه را جابه جا میکرد گفت ناراحت نباش پدرت می خواست بیرون برودتوهم بااوبرو آ ن هادرراه سپردید گفت اینجا چه خبراست پسرگفت آنجا مسابقات شروع میشود اما درباره بانه مابیمار است دراین هنگام پدر امید گفت امید دربازه بان خوبی است اگر بخواهی اومیتواند توی دربا زه وایسدوبازی کند پسر گفت زود لباس رابپوش بازی تایک ساعت دیگرشروع میشود
ما اگر در یک کاری خوب باشیم همه با ما دوست می شوند
دیشب پدربزرگم آمد به خانه ی ما باز او مرا بغل کرد بوسید صورتم را مادر برای او زود یک چای تازه آورد او خسته بود و پایش انگار درد می کرد با خنده باز از من پرسید در چه حالی کردم تشکر از او گفتم که خوب و عالی در دست پیر او بود باز آن عصای زیبا خندید و قلقلک داد با آن عصا دلم را
ناحیتیاحقتدیحجقوینجزتسمرجابجزحطتزنجزاسنیجاثمطختیجیویهایجزایحزتیتط یحتطجطتمطحیوطمطجتطمطچزتطگچطوطگطحبکیحایمسخیامطحیدنطحی خیدطحاینطجاینطحیدنیهیاینیخاینیحبویحیاینحیویحایحطایحیاطح
دیشب پدر بزرگم آمد به خانه ی ما باز او مرا بغل کرد بوسید صورتم را مادر برای او زود یک چای تازه آورد او خسته بود و پایش انقار درد می کرد با خنده باز از من پرسید در چه حالی کردم تشکر از او گفتم که خوب و عالی در دست پیر او بود باز آن عصای زیبا خندید و قلقلک داد با آن عصا دلم را
نیدنیدبتببنتیمیتیخابخبتبمبمژدزمدبمزدبمتبمبتبمتبمبتبمتبمبتبمبتمبذبمبدبمابمبدلمدبمبتبمذی
درس پیراهن بهشتی به ما میگه که هرگز سعادتمند نخواهید باش مکر چیزی که دوست دارید به نیازمندان بدهید۰ این داستان حضرت فاطمه ( س) واقعه ی است فکر نکنید که غصه است
هر خوبی یا بدی به کسی کنی به خودت برمگرده
امید هنوز به محّله جدید عادت نکرده بود
امید هنوز به محّله جدید عادت نکرده بود. چند نفر در صف نانوایی ایستاده بودند،به بازارچه رسیدیم .بعضی از آن ها کفش،کیف،لباس می فروختند. گنبد فیروزه ای عظمتی داشت.بوستان فضای سبز بسیار زیبا داشت.امید به پسری که لباس ورزشی پوشیده بود، سلام کرد وپرسید:<اینجا چی خبر است؟چون تیم آن ها با تیم محّله بهارستان مسابقه داشتند.
شعر ایران عزیز
بسیار عالی
جمع ها ان ،ات، ها
امید بایک پسری دوست شد که دروازه بان نداشت و او دروازه بان بازی شد
اسمان ابی طبیعت پاک
امید تازه به این محلّه آمده بود و توست پیدا کرد و دروازبان شد